جهانی شدن و نظریه های توسعه
جهانی شدن و نظریه های توسعه
جامعهشناسی توسعه و دگرگونیهای اجتماعی
«جهانی شدن و نظریه های توسعه» عنوان سخنرانی دکتر محمد جواد زاهدی بود که در تاریخ سی خرداد ماه سال جاری، در نشست گروه علمی- تخصصی مطالعات توسعه انجمن جامعهشناسی ایراد شد. متن کامل سخنرانی این نشست را در ادامه میخوانید.
طرح مساله
قرن بیستم، درکنار همه حوادث ریز و درشت مهمی که در آن رخ داد، شاهد ظهور دو فرایند دوران ساز و دو گفتمان بیبدیل هم بود: توسعه و جهانی شدن. توسعه در نیمه اول قرن بیستم و جهانی شدن در ربع آخر این قرن مطرح شد. شکی نیست که هر دو فرایند، هم به لحاظ شکلی و هم به لحاظ ساختاری کاملا نو ظهورند. اگرچه نشانههایی از پویشهای کم و بیش مشابه این فرایندها در دورانهای گذشته میتوان یافت، اما نمیتوان با نگاهی ذاتگرایانه وجود آنها را متقدم بر قرن بیستم دانست. ضمنا واقعیت تعلق این دو گفتمان به قرن بیستم را نمیتوان به معنای پایان یافتن عمرشان واتمام تاریخ مصرفشان در قرن بیست و یکم تعبیر کرد. زیرا هر دو فرایند فقط به تازگی به مرحله پختگی گفتمانی رسیدهاند و از قرن بیست و یکم است که شرایط لازم برای نهادی شدن آن ها فراهم شده است. مساله اساسی این است که این دو گفتمان تاکنون در رابطه علی با هم یا در چارچوب تاثیر و تاثر متقابل مورد توجه چندانی قرار نگرفتهاند. توسعه و جهانی شدن اگرچه مستقل از هم به وجود آمده اند و فاصله زمانی میان پیدایش آنها نیز کم نیست اما محتملا بیارتباط با هم نیستند. با توجه به اهمیت رابطه میان جهانی شدن و توسعه در زمانه ما و این واقعیت که این دو در ارتباط با هم کمتر مورد توجه قرار گرفتهاند، در جلسه امروز میخواهیم در زمینه احتمال وجود یک استلزام متقابل میان این دو پدیده گفتمانی نکاتی را مورد بحث قرار دهیم.
نظریه های توسعه:
نخست نگاهی بیاندازیم به نظریههای توسعه که از قدمت بیشتری هم برخوردارند.
از تعریف توسعه در میگذرم چون این تعریف بیش تر مصداقی است تا ذاتی. ولی لازم است اشاره کنم که یک برداشت مورد توافق از معنای توسعه وجود دارد و آن است که توسعه دلالت به انباشت در جهت مثبت، یعنی انباشت همراه با بهبود و رفاه و رونق دارد.
نخستین نظریههای توسعه در فاصله بین دو جنگ جهانی اول مطرح شد و یکی از خاستگاههای اصلی آن نیز تجربه موسوم به برنامه جدید اقتصادی ( NEP) در کشور شوروی در نخستین سالهای پس از انقلاب بلشویکی است. با الگوبرداری از نپ دیدگاههای نظری و مدلهای عملیاتی زیادی مطرح شد که اکثر آنها از منظر غایتشناسی نه فقط همسو با نپ نبوده اند بلکه درست در نقطه مقابل آن قرار داشتند.
چون این دیدگاه بسیار متنوعاند، لذا برای یک مرور کلی بر آنها ناگزیر از دستهبندی آنها هستیم. در یک طبقهبندی کلی از نظریههای جامعهشناختی توسعه، از آغاز تاکنون، میتوانیم همه آنها را در ۴ دسته اصلی جای دهیم:
۱) نظریه های نوسازی( یا مدرنیزاسیون)
۲) نظریه های وابستگی
۳) نظریه نظام جهانی
۴) و بالاخره نظریه های جدید موسوم به پسا توسعه گرایی
البته دو استثنای خارج از این دستهبندی هم وجود دارد.
– اولی، یک نظریه توسعه مارکسیستی ناکام و ناموفق است که بر ساخته حاکمان شوروی سابق است و به نظریه « راه رشد غیر سرمایهداری» موسوم است. چون منشا این نظریه یعنی حکومت سوسیالیستی روسیه دچار فروپاشی و محو شده است لذا آن را باید سالبه به انتفا موضوع تلقی کرد.
– دومی، نظریه مائوئیستی توسعه است که اگرچه الگوی موفقی ارزیابی میشود اما به دلیل تجدید نظریههای مکرر “دنگ شیائو پنیک” و همفکرانش چیز چندانی از آموزههای مائوئیستی اولیه در آن باقی نمانده و لذا آن را هم باید سالبه به انتفا محمول تلقی کرد.
– نظریههای نوسازی همه ملهم از ایده “وبری” برتری تمدن غربی به تمدن شرقیاند. از این رو نظریههای نوسازی را به درست مترادف “غربی سازی” دانستهاند، چون مصداق اصلی و الگوی مرجع برای این نظریه ها، مدل تاریخی و راه توسعهای طی شده توسط کشور های پیشرفته غربی است.نظریه های نوسازی را برحسب محتوا و رویکرد آن به چند دسته تقسیم کرده اند که عبارتند از:نظریه های نوسازی اجتماعی شامل ایدههای پارسونز، هوزلیتز،اسملسر، آیزنشتاد و برینگتون مور و اخیرا اینگلهارت و ولزل ؛ نظریه های نوسازی روانی شامل ایدههای دانیل لرنر، اینکلس و اسمیت، مک کله لند، هگین، راجرز و ریمون فرست؛ نظریههای نوسازی اقتصادی شامل ایدههای شومپیتر و روستو ؛ و نظریههای نوسازی سیاسی شامل ایدههای هانتینگتون و ارگانسکی و اخیرا هم فریدزکریا.
– اگر منصفانه بخواهیم داوری کنیم، نظریههای نوسازی گرچه ایرادهای زیادی به آن وارد است، اما موفقترین الگوهای توسعهای را تشکیل میدهند. ژاپن، کره جنوبی، مالزی، ترکیه،برزیل، آرژانتین، دبی در امارات متحده و کشورهای موسوم به ببرهای صنعتی در جنوب شرقی آسیا همگی مصداق بارز موفقیت این نظریهاند. آنچه ما در ایران داریم از لباسی که امروزه به جای دستار و لبادهای که پدرانمان تا سه نسل قبل میپوشیدند به تن میکنیم گرفته، تا دانشگاهی که امروزه در گوشهای از آن نشستهایم و درباره توسعه با هم گفتگو میکنیم تا تحصیل و اشتغال زنان یا قطاری که سوار میشویم، اتومبیل و جادهای که با استفاده از آن اینطرف و آنطرف میرویم، مشاغل شهری، بیمارستانها، شهرداری ها، دیوانسالاری و خلاصه همه مواهبی که امروزه اگر چه بطور شکسته و بسته از آن بهرهمندیم همه حاصل اقدامات نوسازی است که از دوره پهلوی اول یعنی از حدود ۸۰ سال قبل در ایران آغاز شد.
– دسته دوم نظریهها، نظریههای وابستگی است که حاصل تلفیق مارکسیسم و تجارب روشنفکران آمریکای لاتینی است. در دهه ۱۹۵۰ گروهی از اقتصاددانان مستقر در کمیسیون اقتصادی برای آمریکای لاتین (ECLA)، در سانیتاگو شیلی، برنامه تحقیقاتی جدی و دقیقی را در ارتباط با یک پرسش مهم و اساسی آغاز کردند. پرسش این بود که چه عللی موجب میشود که شاخص رشد استانداردهای زندگی و تولید ناخالص داخلی(GDP) بین کشور های ثروتمند شمال صنعتی و کشور های در حال توسعه و فقیر تر جنوب پیوسته از هم فاصله بگیرد؟ پژوهش مشخص کرد که علت اصلی این فاصله گرفتن فزاینده، وابستگی کشورهای جنوب به کشورهای صنعتی شده شمال است.
نطفه اصلی تفکر وابستگی را میتوان در آثار رائول پربیش اقتصاددان آرژانتینی یافت. دو خط متمایز را در تفکر وابستگی میتوان تشخیص داد: نخست جریان فکری ملهم از آندره گوندر فرانک و پل باران که با رهیافتی مارکسیستی امپریالیسم و میراث استعماری در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین را علت عقب ماندگی کشورهای در حال توسعه میدانند. جریان فکری دوم منسوب به فرناندو هنریک کاردزو و انزوفالتو ( Enzo Faleto) است که به اندازه جریان فکری اول رویکرد سخت مارکسی ندارد ولی با پذیرش موضوع نابرابریهای طبقاتی و استثمار،پویشهای درونی دولت- ملتهای در حال توسعه ( یعنی تاریخ، منابع طبیعی و ساختار اجتماعی آنها) و نه جایگاه ساختی آنها در تقسیم کار بین المللی را عامل عقب افتادگی این کشورها میداند. هر دو جریان فکری یاد شده « مبادله نابرابر» (unequal exchange) را عامل اصلی تداوم وابستگی و بازتولید عقب ماندگی میدانند.
– دسته سوم نظریههای توسعه که به آن اشاره کردم، نظریه نظام جهانی والرشتاین است. نظریه والرشتاین یک نظریه نومارکسیستی است که در حوزه مارکسیسم تاریخی قرار میگیرد. این نظریه هم،ملهم از ایده امپریالیسم مارکسی است. والرشتاین در وهله نخست دو نوع نظام جهانی را از هم متمایز میکند: یکی امپراطوریهای جهانی مانند امپراطوری چین و روم باستان و دوم اقتصاد جهانی سرمایهداری. والرشتاین خاستگاه اقتصاد جهانی سرمایهداری را در دوره زمانی ۱۴۵۰ تا ۱۶۴۰ در نظر میگیرد که جهان شاهد انتقال سلطه سیاسی و نظامی به سلطه اقتصادی است. از نظر او سه عامل اصلی در این انتقال موثر بوده است:
۱) گسترش جغرافیایی از طریق اکتشاف و استعمار
۲) تحول شیوههای نظارت بر کار( در مناطق هسته ای و پیرامونی)
۳) توسعه دولتهای نیرومندی که به دولتهای هستهای اقتصاد جهانی سرمایهداری تبدیل شدند.
هریک از این عوامل، مرحلهای خاص از گسترش نظام جهانی اقتصاد سرمایهداری را تبیین میکنند که از شرح تفصیلی آن در اینجا در میگذرم. همانطور که میدانید این نظریه کشورهای جهان را به سه قلمرو متمایز تقسیم میکند: هسته، پیرامون و نیمه پیرامون.
البته اشاره کنم که در نظریه والرشتاین پیشبینی شده بود که با گسترش نظام سوسیالیستی نوع سومی از نظام جهانی تحت عنوان «حکومت جهانی سوسیالیستی» پدید میآید که با فروپاشی بلوک شرق این پیش بینی درست از آب در نیامد.
– و بالاخره باید به نظریههای توسعهای جدیدتر اشاره کرد که ویژگی اصلی آنها به زیر سوال بردن همه پارادایمهای قبلی توسعه ای است. به همین لحاظ این نوع نظریهها را به نامه نظریههای پسا توسعهای نیز میشناسند.
نخست بگذارید ببینیم که پساتوسعهگرایی چیست؟
پساتوسعهگرایی ساختار شکنی توسعه است. این نگرش توسعه را یک فرا روایت میداند و معتقد است که مثل همه فرا روایتهای دیگر دوران ما، عمر این فراروایت هم به سر آمده است. شاید بتوان گفت که پسا توسعه گرایی کنار گذاشتن شیوه تفکر و شیوه زندگی مدرنیته به نفع احیای انواع فلسفهها و فرهنگهای غیرمدرن و غیرغربی است. یکی از نخستین دیدگاههای موسوم به پساتوسعهگرایی از سوی مجید رهنما صاحب نظر ایرانی توسعه ابراز شده است. رهنما با توجه به عملکرد سازمانهای جهانی در زمینه توسعه به طور ضمنی و تلویحی این باور را بیان میکند که توسعهگرایی که به نوعی میراث استعمارگرایی است به جای آن که یک فرایند بهبود بخشنده واقعی باشد بیشتر به دکانی برای سازمانها، کارگزاران و متخصصان توسعه بدل شده است. او میگوید این کارگزاران به جای توجه به مضمون واقعی توسعه و الزامات پایهای آن به ابداع زبان فنی– تخصصی ویژهای اقدام کردهاند که وظیفه اصلی آن بیمحتوا کردن واژهها است. رهنما این زبان سیاره ای را unics میخواند. ( که مخفف universal communication systemاست) رهنما مینویسد:
« کلمه توسعه با ظرافتی خاص به جای استعمار مینشیند. کشورهای عقب مانده ابتدا به کشورهای از نظر اقتصادی عقب مانده و سپس به توسعه نیافته و در پایان به در حال توسعه بدل می شوند و چنین است که به موصوف بدون صنعت توسعه صفاتی چون اقتصادی، درون زا، انسان- محور، خودکفا، از پایین به بالا و اخیرا پایدار افزوده میشود».
در کتاب مجموعه مقالات پسا توسعهای ( Post_ Development Reader 1997) که رهنما و باتری ( Bawtree) گردآوری کردهاند و در۱۹۹۷ منتشر شد، سه دیدگاه و نگرش پسا توسعهای معرفی شده است:
اول) پلورالیسم رادیکال: که شعارش “محلی فکر کن و محلی عمل کن”است.
دوم) زندگی ساده: از نوع اکولوژیکی و روحانی آن.
سوم) ارزیابی مجدد جوامع ماقبل سرمایهداری: به صورت بازگشت به سالم زیستی و ساده زیستی، یعنی زندگی مثلا بدون اتومبیل و بدون مصرف انبوه که انسان مدرن به آن معتاد شده است.
دیدگاههای متفاوت و متنوعی ذیل پساتوسعهگرایی طبقهبندی میشود که از آن جمله میتوان از این رویکردها نام برد:
– ایوان ایلیچ: که به تغییر پساساختاری در مطالعات توسعه باور دارد و به نقد جهان بینی توسعهگرایی غربی با الهام از آرا پست مدرن خصوصا نظریههای فوکو پرداخته است.
– آرتورو اسکوبار ( Artoro Escobar) ( انسانشناس کلمبیایی و استاد دانشگاه ماساچوست) که با دیدگاه فوکویی نقد قدرت، نگرش توسعهگرایی را زیر سوال میبرد.
– سرژ لاتوش ( serge latouche) که مبشر جهان پساغربی ( Post_ Western world) و نقاد جامعه آزاد یا باز غرب است و آن را در باغ سبز جامعه مدرن میخواند که فاقد محتوای رفاهی واقعی و فاقد پایداری است.
– دیدگاههای کم و بیش مشابه استعمار زدگی فرانتس فانون و شرق شناسی ادوارد سعید که انسان ستمگر غربی و انسان ستمکش شرقی را به یک اندازه در به وجود آمدن و ضع موجود مقصر میدانند.
– و بالاخره دیدگاههای پساتوسعهگرایی فمینیستی که از منظر فمینیسم به نقد نظریههای توسعه و توسعهگرایی میپردازند. از برجستهترین صاحبنظران در این زمینه میتوان از کاترین اسکات، نانسی هارتسوک، کارولینموزر و جین پارپارت نام برد.
اگر نیک بنگریم نظریههای توسعه را میتوان بازنمای گسترشهای جهانی در قرن بیشتم و خصوصا پس از جنگ جهانی دوم تفسیر کرد. برجستهترین ویژگی مشترک این گسترشها آن است که همگی به سوی جهانی شدن جهتگیری شدهاند . اهم گسترشهای یاد شده از این قراراند:
۱- ایجاد رژیم بین المللی پول و تجارت، به منظور تسهیل بر همکنشهای بین المللی اقتصادی؛ رویکرد توسعهای نوسازی عمدتا این مرحله از تاریخ قرن بیستم را نمایندگی میکند.
۲- شرایط نشات گرفته از فروپاشی مستعمرههای اروپایی در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین؛ دیدگاههای وابستگی بازنمای این شرایط اند.
۳- دو قطبی شدن جهان و دوران موسوم به جنگ سرد؛ نظریه نظام جهانی والرشتاین بازنمای این دوره است.
۴- رشد توجه به جان سختی و مقاومت فقر در جهان ( نه فقط در کشورهای در حال توسعه بلکه حتی در کشورهای توسعه یافته صنعتی) ؛ اکثر نظریههای پساتوسعهگرایی این وضعیت را بازنمایی میکنند.
اما یک تحول بسیار مهم در شرایط جهان در اواخر قرن بیستم به وقوع پیوسته است که هنوز به ازای آن هیچ نظریه توسعهای مشخصی نداریم و آن جهانی شدن است که از دهه ۱۹۸۰ به اصلیترین فرایند و قوت مندترین گفتمان در سطح جهانی بدل شده است.
جهانی شدن
حال ببینیم که جهانی شدن چیست؟ بگذارید از تعبیر نمادین رونالد رابرتسون آغاز کنیم که به زعم من یکی از زیباترین و در عین حال پرمعناترین تعبیرها از جهانی شدن است. رابرتسون میگوید جهانی شدن یعنی « عام شدن خاص و خاص شدن عام»، این یعنی گوناگونی فرهنگی در عین یگانگی فرهنگی. رابرتسون به وحدت (uniformity) در جهانی شدن اعتقاد ندارد، بلکه جهانی شدن را بازگوی mixtures unique ( یعنی مخلوط های یگانه / یا یگانههای درهم) میداندو این مخلوط های یکتا نسبت یه ریسکها، هزینهها، مزایا و مقررات هم پیوندیها و درهم فشردگیهای روزافزون جهان خنثی است؛ در حالیکه وحدت افاده بر ادغام اجتماعی و حساسیت همگانی نسبت به پیامدهای این ادغام دارد.
جهانی شد در کل دلالت دارد بر:
۱) درهم فشرده شدن جهان و تبدیل آن به یک مکان واحد،
۲) عمومیت یافتن هرچیز در مقیاس جهانی.
اشاره به چند نکته مهم درباره جهانی شدن ضروری است:
نکته اول اینکه : دلالت معنایی جهانی شدن شاید تقریبا از ابتدای تاریخ بشر وجود داشته، اما آنچه امروزه جهانی شدن نامیده میشود فرایند متاخری است که با مدرنیسم و توسعه کاپیتالیسم ظهور یافته است. این فرایند با سایر فرایندههای اجتماعی اساسی دوران ما یعنی پساصنعتی شدن، فرانوگرایی (پست مدرنیسم) ، و شالودهشکنی (deconstruction) سرمایهداری همراه است.
نکته دوم اینکه: خاستگاه جهانی شدن، اقتصاد سرمایهداری است و تحول مفهوم جهانی شدن کم و بیش با تحول نظامهای مبادله در چارچوب این اقتصاد همخوانی دارد. سه فرایند اصلی مبادله را در این زمینه میتوان مشخص کرد: مادی- سیاسی و نمادین:
مبادلات مادی ← مبادلات سیاسی ← مبادلات نمادین
( از قرن نوزدهم) ( از آغاز قرن بیستم تا امروز) ( از ربع آخر قرن بیستم تا امروز)
مبادلات نمادین مصادیق مادی ندارد. نمادها توسط همه کس، در همه جا و همیشه تولید میشود و تقریبا هیچ محدودیتی در تولید و باز تولید آنها وجود ندارد و این مهم ترین ویژگی امروزین جهان جهانی شده است. به همین خاطر است که میگویند جهانی شدن فردگرایی و آزادی عمل فردی را به صورت غیرقابل تصوری گسترش داده است.
نکته سوم اینکه: جهانی شدن تا کنون بر سه عرصه اصلی زندگی اجتماعی تاثیر گذاشته است:
– اول بر عرصه اقتصاد: از طریق جریان های تولید، مبادله و مصرف؛
– دوم بر عرصه سیاست و حکومت: خصوصا برتمرکز و اعمال قدرت، بر سازمانهای سیاسی و همچنین بر اعمال فشار و سرکوب از سوی حکومتها(خاصه حکومتهای توتالیتر)
– و سوم بر عرصه فرهنگ: از طریق تولید و مبادله کالاهای فرهنگی و آفرینش نمادها، ارزشها، مفاهیم، اعتقادات و ذوق و سلیقه جهانی شده.
و نکته چهارم اینکه: مصادیق تاثیرهای جهانی شدن بر عرصههای اقتصاد و سیاست و فرهنگ، از این قراراند:
– در عرصه اقتصاد: از میان برداشته شدن وابستگی عرضه و تقاضا به مکانهای خاصی (یعنی بازار). از جلوههای این وضعیت تجارت الکترونیک، تجارت از راه دور، و کار در فضای مجازی است.
– در عرصه سیاست: گسترش قلمرو عمل دولتها و سازمانهای غیردولتی و گروههای اجتماعی به فراتر از مرزهای ملی: مصادیق این تاثیر تغییر در دلالتهای حاکمیت سرزمینی، ایجاد دولت الکترونیک، ایجاد شبکههای اجتماعی- سیاسی مجازی و تشکیل گروههای سیاسی غیرمتشکل است.
– و بالاخره در عرصه فرهنگی: گسترش مبادلات فرهنگی و نمادین که نتیجه آن رهایی از قیود متعارف زمانی و مکانی و مصداق آن گسترش ارتباطات اینترنتی (مراودات ایمیلی،چت کردن ها، فیس بوک، توئیتر و امثال اینها) است.
جهانی شدن فرایندی در حال شدن است. یعنی در همین حال حاضر هم در شرایط تکوین شکل و پیشرفت مستمر قرار دارد. اما برای آن نمونههای قدیمی – آرمانی که اصطلاحا نمونههای اسطورهای خوانده میشود و نیز نمونههای تحقق یافته تاریخی هم میتوان ذکر کرد:
نمونههای تاریخی – آرمانی این مضمون: نگرش ادیان بزرگ؛ اتحاد پرولتاریای جهانی ( انترناسیونال کارگری) است و نمونههای تحقق یافته تاریخی آن: امپراطوریهای چین، رم و عثمانی؛ اتحادیه اروپا ؛و شرکتهای فراملیتی(transnational corporation) است.
ویژگیهای جهانی شدن از این قراراند:
۱- ادغام بازاندیشی در سطوح محلی و جهانی
۲- فشردگی مکان و زمان
۳- برساخت هویت جدید “شهروند جهانی”
۴- آفرینش ذائقه فرهنگی نوین جهانی شده
۵- بازتولید مهارناپذیر مطالبات سیاسی ، اقتصادی و اجتماعی نو
۶- گسترش آگاهی های جهانی
۷- گسترش مشارکتهای سیاسی و اجتماعی در مقیاس جهانی.
همانطور که میتوانید حدس بزنید واقعا تحقق همه این ویژگیها مگر تا سال های پایانی قرن ۲۰ناممکن بوده است به همین خاطر است که در آغاز بحثم تاکید کردم که جهانی شدن فرایندی نو ظهور است وروزآمد شده یک گفتمان قدیمی نیست. نظریههای جهانی شدن هم مثل نظریههای توسعه بسیار متنوعاند و نکته جالب توجه آن است که تاریخ طرح برخی از آنها حتی قبل از ظهور این فرایند است. اهم این نظریه ها از این قراراند:
نظریه امپریالیسم لنین ؛ نظریه وابستگی گوندرفرانک ؛ نظریه نظام جهانی والرشتاین ؛ نظریه مدرنیته متاخر گیدنز؛ نظریه فرایند تمدن گستری الیاس ؛ نظریههای مک دونالدی شدن و کارت اعتباری شدن ریتزر؛ نظریه جامعه مخاطر اولریش بک ؛ و نظریه جهان محلی شدن رابرتسون. من رابرتسون را برجستهترین نظریه پرداز جهانی شدن میدانم به همین لحاظ سعی میکنم در انیجا خطوط اصلی این فرایند را با ارجاع به دیدگاه او ترسیم کنم: نظریه رابرتسون یک نظریه پسامارکسیستی است. در پسامارکسیستم ( یعنی مارکسیسم+ پست مدرنیسم) فرهنگ هم مهمترین عامل و محرک هرگونه حرکت اجتماعی و هم بازنمای اصلیترین مشخصهای هر حرکت اجتماعی است.
رابرتسون در بحث هایش درباره جهانی شدن از مجموعه مفاهیم ( ترمینولوژی) خاصی استفاده میکند که مهمترین آنها از این قراراند:
– Globality ( که به فارسی آن را جهانبودگی ترجمه کردهایم) یعنی آگاهی نسبت به جهان به عنوان یک کل که به شکلگیری افکارهای هویتی در رابطه با عرصه جهانی منجر میشود. این مفهوم فاقد زمان و مکان است.
– Particularized universal(خاص شدن عام): یعنی این که کالاهای فرهنگی فرهنگ جهانی (مثلا دموکراسی) در هر جایی رنگ و بوی فرهنگ خاصی که در آن جا مصرف می شود را میگیرد.
– Universalized particular(عام شدن خاص): یعنی عالم گستر شدن یک ویژگی فرهنگی خاص مثلا غذای چینی یا ژاپنی یا مغولستانی یا مکزیکی که امروزه در همه جای جهان میتوان آنها را یافت.
– Glocalization(جهان محلی شدن ): یعنی جهان محلی شده و محله جهانی شده؛ به این معنی که فرهنگهای محلی برای بقای خودشان با فرهنگ عام جهانی وارد تعامل میشوند و در نتیجه در عین محلی بودن بعد جهانی پیدا میکنند.
رابرتسون عقیده دارد که جهانی شدن را خیلی هم چیز مطلوب و نازنینی نباید ارزیابی کرد و شابد هم حق با او باشد: جهانی شدن موجب افزایش توقع در همه گروههای اجتماعی میشود: کارگران، کشاورزان، کارفرمایان، طبقات متوسط، روشنفکران و حتی سیاستمداران ( در همه جهان و خصوصا در کشورهای موسوم به در حال توسعه) با افزایش آگاهی، اطلاعات و ارتباطات جهانی شدهشان توقعات و انتظارات بیشتری پیدا کردهاند. تجربه چند دهه اخیر نشان میدهد که آزادی، حقوق شهروندی، عدالت، امنیت و رفاه مطالباتی هستند که در شرایط جهانی شدن تشدید میشوند. اینها را شاید بتوان از جهاتی مثبت و مطلوب ارزیابی کرد ولی در مقابل باید از جلوههای منفی و دردسر سازی هم نام برد که آسایش و آرامش را از مردم جهان سلب کرده اند.از جمله این جنبه های منفی تقویت شدن جریان های ضد جهانی شدن با استفاده از ابزارها و روشهای خود جهانی شدن است: بنیادگرایی، رواج گفتمانهای پسامدرنیته ای نظیر مذاهب نوین، خشونت گرایی، پول شویی و گسترش باندهای مافیایی برخی از این نوع جنبه های منفی دردسر سازاند.
نتیجهگیری:
جهانی شدن در حوزه اقتصاد تقریبا بدون مشکل مهمی به طور پیوسته در حال پیشروی است و فقط گاهی اوقات اعتراضاتی از سوی برخی اقشار و گروههای اجتماعی کشورهای پیشرفته و صنعتی در مقابل آن ابزار میشود که البته تاکنون تاثیر محسوسی بر روند آن نداشته است. در قلمرو سیاست هم جریان جهانی شدن در زمینههایی با وضوح و آرامی و در مواردی هم با ابهام زیاد و در شرایط غبارآلود محض در جریان است . همکاریهای سیاسی بینالمللی چه در سطح دولتها و چه در سطح سازمان های غیردولتی و چه در سطح نهادهای مردمی به طور فزایندهای در حال گسترش است. اما حرکت به سوی آرمان تشکیل یک دولت واحد جهانی و یا محدودسازی دامنه اختیار عمل دولت- ملتها هنوز در هالهای از ابهام و تردیدهای جدی قرار دارد. اما مهمترین چالش امروزین جهانی شدن که تصادفا بیشترین رابطه را هم با گفتمان توسعه دارد مربوط به قلمرو جهانی شدن فرهنگ و به ویژه زمینههای مربوط به ارتباطات است. ارتباطات جهانی امروزه به سطحی رسیده است که هرکس همه را میبیند، همه چیز را میداند و همچنین به آنچه او را از دیگران جدا میکند کاملا آگاهی دارد. اطلاعات و ارتباطات جهانی شده امروزی هم حامل توسعه هستند و هم عامل بروز جریانهای ضد توسعهای. تعارض و نفرت ناشی از مشاهده مستمر و درک عمیق نابرابریها پیامدهای ضد توسعهای شدیدی دارد. این ارتباطات جهانی شده به یک چالش سیاسی جدید در سطح جهانی بدل شده است. فقط دولتها و خصوصا دولتهای توتالیتر نیستند که از پیامدهای این ارتباطات گسترش یافته مهارناپذیر در وحشت و رنجاند، بلکه ملتها و گروههای مختلف مردم در سرتاسر جهان نیز به طور روزمره با نتایج مثبت و منفی این ارتباطات دست به گریباناند. به قول دومنیک ولتون ( Dominique Welton) نویسنده کتاب « جهانی سازی دیگر»، مثلث جدیدی باسه مولفه هویت، فرهنگ و ارتباطات پدید آمده است که زندگی همه مردم جهان را خواه به آن آگاهی داشته باشند و خواه نداشته باشند، تحت تاثیر قرار میدهد.
ولتون مینویسد: «واقعه مهم در آغاز قرن بیست و یکم ظهور ناگهانی مثلث دهشتناک هویت- فرهنگ- ارنباطات است. درگیریها و مطالعات سیاسی نظیر تروریسم بین المللی نشانهای از این ظهور ناگهانی هستند. به نابرابریهای سنتی میان شمال و جنوب، خطرات سیاسی مرتبط با فرهنگ و ارتباطات افزوده میشود».
ارتباطات گسترش یافته جهانی، فاصلههای فیزیکی را از بین برده است اما از میان رفتن فاصلههای فیزیکی پیامدهای فاصلههای فرهنگی را مخاطرهآمیزتر کرده است. جهانی شدن اطلاعات و ارتباطات و فرهنگ که تصور میشد دنیا را برای ما آشناتر و انسانها را به هم نزدیکتر میکند برخلاف انتظار مردم را به تفاوتهایشان آگاه تر و حساستر کرده است . کنش اجتماعی و سیاسی مردم در بسیاری از کشورهای در حال توسعه آمیزهای از وضعیت دوسودایی تاسی به غرب و غرب ستیزی است. گروهی جذب آرمانهای آزادی و دموکراسی موجود در غرب میشوند و گروهی بر نابرابریهای موجود میان استانداردهای زندگی خودشان و غربیها میشورند و برای ابراز نارضایتی خود به خشونتآمیزترین روشها متوسل میشوند.
هر روزه هزاران پیام از کشورهای پیشرفته صنعتی ارسال میشود، اما فضا- زمانی که گیرندگان پیام در آن زندگی میکنند همان فضا- زمان فرستندگان پیام نیست. به سخن دیگر شکافی عمیق میان فرستندگان پیام و گیرندگان آن وجود دارد. هیچ پیام واحدی هرگز از سوی همگان به یک شیوه دریافت نمیشود. این پیامها در بسیاری از گیرندگان احساسی از سلطه جویی فرهنگی القا میکند و در بسیاری از موارد واکنشهای خشونت آمیزی را موجب میشود.
چالش اصلی توسعه در جهان کنونی پر کردن این شکاف فرهنگی آشکار و دردسرساز است که به رغم از میان رفتن فاصلههای فیزیکی میان مردم کشورهای پیشرفته و در حال توسعه همدلی و انسجام اجتماعی در جامعه جهانی را روزبه روز کمتر کرده و فاصله عاطفی و اجتماعی میان این مردم را روزبه روز بیشتر میکند.
سخن آخر این که با توجه به نظریه glocalization را برتسون میتوان رابطه میان توسعه به مثابه خصوصیتی که در سطح محلی پیگیری میشود با جهانیشدن به مثابه خصلت عمومی زیست جهان (life world) در زمانه ما را رابطهای دیالکتیکی تعریف کرد. جهانی شدن مختصات فرایند توسعه امروزین را تعیین میکند و از سوی دیگر همین توسعه از طریق globality خاصی که ایجاد میکند ابعاد و ویژگیهای خود جهانی شدن را مشخص میکند. جهانی شدن در چند دهه اخیر به طور پیوسته فرایند تکوین شکل را تجربه کرده است یعنی شکل و مضمون و روشهای اجرایی خودش را پیوسته بازتولید و نو کرده است اما نظریههای توسعه هنوز در شرایط نگرشی و گفتمانی ماقبل جهانی شدن در جا میزنند بنابراین تجدیدنظر در نظریههای توسعه با توجه به استلزامات جهانی شدن اجتناب ناپذیر است. اگر حق داشته باشیم که رابطهای دیالکتیکی را میان جهانی شدن و توسعه تعریف کنیم پس محق خواهیم بود که دو پرسش اصلی را هم برپایه این رابطه مطرح کنیم:
– اولین پرسش مربوط می شود به آسیبشناسی توسعه در شرایط جهانی شدن.
– و دومین پرسش مربوط است به آسیبشناسی جهانی شدن در شرایط کار بست الگوهای ماقبل جهانی شدن توسعه. بر جامعهشناسی و به ویژه جامعه شناسی توسعه است که بکوشد تا پاسخهای مناسب و شایستهای برای این پرسشهای اساسی پیدا کند.
منبع: http://www.isa.org.ir