فلسفه سیاسی چیست ؟ قسمت چهارم، چرا فلسفه سیاسی کلاسیک منتقد دموکراسی است؟
امروزه فلسفه سیاسی کلاسیک، در معرض دو اعتراض عمومی قرار دارد، که طرح آن نه به هوش نیاز دارد، نه اصالت و نه حتی فضل و دانش.این دو عبارتند از:
۱-فلسفه سیاسی کلاسیک ضد دمکرات است و لذا بد.
۲-فلسفه سیاسی کلاسیک مبتنی است بر فلسفه طبیعی کلاسیک یا جهانشناسی کلاسیک که نادرستی آن به وسیله علوم طبیعی جدید اثبات شده است.
مقدمتا در صحبت از طرز برخورد متفکرین کلاسیک با دمکراسی، استدلال «کلاسیکها خوبند»و«دمکراسی خوب است»به این نتیجه نمیانجامد که«پس متفکران کلاسیک دمکراتهای خوبی بودند».احمقانه است اگر انکار شود که متفکران کلاسیک دمکراسی را به عنوان نوعی از نظام پستتر رد میکردند.آنها نسبت به مزایای آن نابینا نبودند.سختترین اعلام جرم علیه دموکراسی که تا به حال رشته تحریر درآمده است در کتاب هشتم از جمهور افلاطون رو نشان میدهد. امّا حتی در آنجا، و دقیقا در آنجا، افلاطون-با هماهنگ نمودن نظامهای خود با ترتیب هزیود از دورههای جهان-توضیح میدهد که دمکراسی، در یک معنای بسیار مهم، با بهترین نظام یکی است، و با عصر زرین هزیود همسان است:از آنجا که اصل دمکراسی آزادی است، انواع بشر بدون هیچ ممنوعیتی در دمکراسی توسعه مییابند، و بنا بر این بویژه بهترین نوع بشر تحقق مییابد. حقیقت دارد که سقراط را دموکراسی به قتل رساند، امّا او وقتی به قتل رسید که هفتاد سال داشت؛به او اجازه داده شده بود که برای هفتاد سال زندگی کند.با این حال افلاطون یک نکته را تعیین کننده ندانست.زیرا او نه تنها ذهن مشغول امکان فلسفه بود، بلکه به همان اندازه ذهن مشغول نظم سیاسی استوار بود که با جریان سیاسی معتدل همخوانی دارد؛به نظر او چنان نظمی به سلطه خانوادههای قدیمی بستگی داشت.
به طور عمومیتر، متفکران کلاسیک دمکراسی را رد کردند، زیرا آنها فکر کردند که هدف زندگی انسانی، و به دلیل آن زندگی اجتماعی، آزادی نسیت بلکه فضیلت است.
آزادی به عنوان یک هدف ابهامآمیز است؛زیرا آزادی برای خوبی و بدی هر دو وجود دارد.فضیلت به طور طبیعی تنها از طریق تعلیم و تربیت بروز می شود، یعنی، از طریق شکل دادن شخصیت، از طریق عادتسازی، و این عمل فراغت بالی را برای والدین و فرزندان هر دو الزام میکند.در حالی خود فراغت بال درجهای از ثروت را ایجاب میکند-دقیقا نوعی از ثروت را که کسب و اراده آن با فراغت بال هماهنگی دارد.حال، در رابطه با ثروت، همان طور که ارسطو مشاهده میکند، تصادفا همیشه گروه حداقلی از مردمان ثرومتند وجود دارند و اکثریتی از فقرا، و این تصادف برای همیشه ادامه خواهد داشت، چرا که نوعی کمیابی طبیعی وجود دارد.
«زمین هرگز از فقرا پاک نمیشود».بدین دلیل است که دمکراسی، یا حکومت اکثریت، حکومت بیسوادان است.و هیچ شخص معقولی آرزو ندارد که تحت چنان حکومتی زندگی کند.اگر انسان برای جلب شدن کامل به فضیلت به تعلیم و تربیت نیازمند نبود، این احتجاج کلاسیک چنین سخت نمیبود.تصادفی نیست که تعلیم ژان ژاک روسو این بود که تمام دانش بشری که لازمه زندگی فضیلتمندانه است، از طریق وجدان کسب شدنی است، یعنی از طریق حفظ یک روح ساده و حمایت از دیگر مردمان؛انسان طبیعتا برای زندگی خوب بکفایت مسلح است؛انسان طبیعتا خوب است.امّا همین روسو وادار شد طرحی از تعلیم و تربیت را بسط دهد که عده بسیار کمی قادر بودند از عهده آن بدر آیند.به طور کلی این نظر غالب شده است که دمکراسی باید به حکومت تحصیلکردگان تبدیل شود، و این هدف از طریق تعلیم و تربیت همگانی حاصل شدنی است.امّا تعلیم همگانی فرض میکند که اقتصاد کمیابی جای خود را به اقتصاد فراوانی داده است.و اقتصاد فراوانی رهایی فنآوری(تکنولوژی)را از مهار اخلاقی و سیاسی فرض خود قرار میدهد.پس تفاوت اساسی بین بینش ما و بینش متکفران کلاسیک در اختلاف نظر ما نسبت به اصول اخلاقی نیست، و یا در فهم متفاوت از عدالت:
ما نیز، و حتی همزیستان کمونیست ما نیز، فکر میکنند که عدالت این است که چیزهای مساوی به افراد مساوی داده شود و چیزهای غیر مساوی به افراد با فضیلت متفاوت.با توجه به دموکراسی تفاوت بین متفکران کلاسیک و ما، اختصاصا در ارزیابی متفاوت ما از فضایل تکنولوژی است.امّا ما مجاز نیستیم بگوییم که بینش کلاسیک رد شده است.پیشگویی ضمنی آنها مبنی بر این که رهایی تکنولوژی و هنر از مهار اخلاقی و سیاسی به مصیبت یا انسانیتزدایی از بشر منجر میشود، هنوز ابطال نشده است.
نمیتوان گفت دمکراسی راه حلی برای مشکل تعلیم و تربیت یافته است.
در درجه اوّل، آنچه امروزه تعلیم و تربیت خوانده میشود، اغلب تعلیم و تربیت به معنای خاص کلمه نیست، یعنی شکل دادن شخصیت بلکه منظور از آن تدریس و آموزش است.
دوما، تا جایی که شکل دادن شخصیت در واقع هدف است، یک تمایل خطرناک وجود دارد که انسان خوب با همگروه خوب، همکار، کمک یار، یا«آدم درست حسابی»یکسان تلقی گردد، یعنی تاکید بیش از حد بر بخش خاصی از فضیلت اجتماعی و به همان اندازه نادیده گرفتن فضایلی که به طور خصوصی، اگر نگوییم در تنهایی، بالغ میشوند:با تربیت آدمها برای همکاری با هم در یک فضای دوستانه، انسان افراد ناسازگار را تربیت نمیکند، یعنی کسانی که آمادگی تنها ماندن دارند و تنها میجنگند؛«افراد سرسخت».دمکراسی هنوز در مقابل سازگاری خزنده و تجاوز به حوزه خصوصی-که خود مشوق آن است- دفاعی پیدا نکرده است.موجوداتی که از کرات آسمانی دیگر به ما مینگرند، ممکن است دریابند که تفاوت میان دمکراسی و کمونیسم، بویژه وقتی انسان به پرسش مسلما بسیار مهم آزادیهای سیاسی و مدنی توجه دارد، به عظمتی که به نظر میرسد نیست؛گرچه تنها مردمان سبکسر و غیر مسئول میگویند که تفاوت میان کمونیسم و دمکراسی در آخرین تحلیل، قابل چشمپوشی است.حال تا جایی که دمکراسی به این خطرات واقف است، به همان اندازه خود را مجبور میبیند که سطح و امکانات خود را از طریق بازگشت به مفهوم کلاسیک از تعلیم و تربیت ارزیابی نمایند:نوعی از تعلیم و تربیت که هرگز نمیتواند با تعلیمات همگانی یکی باشد، بلکه تنها میتواند به عنوان تعلیم و تربیت بالاتر و بالاترین برای کسانی مطرح باشد که سرشت آنها برای آن مناسب است.اگر آن را حتی تعلیم و تربیت شاهانه خطاب کنیم، حداقل را گرفتهایم.
با این حال، حتی اگر قبول کنیم که ایراد سیاسی و اخلاقی معتبری به فلسفه سیاسی کلاسیک وارد نیست، آیا فلسفه سیاسی به یک جهانشناسی باستانی مقید نیست؟آیا سؤال سرشت آدمی به سؤال سرشت کل مربوط نمیشود و بدان وسیله به یک یا نوع دیگری از جهانشناسی؟
علوم طبیعی جدید، صرفنظر از اهمیتشان، نمیتواند تاثیری بر فهم یا بر انسانیت بشر بگذارد.فهم انسان در نور کل، برای علوم طبیعی جدید به معنای فهم انسان در نور فرو انسانی است.امّا فهم او در نور انسان به عنوان انسان کل ناممکن است.فلسفه سیاسی کلاسیک انسان را در نور متفاوتی میبینند.همه چیز با سقراط آغاز گردید.و سقراط چنان از تعهد به جهانشناسی علمی به دور بود که دانش او دانش جهالت بود.دانش به جهالت با جهالت یکی نیست.علم به جهل به منزله دانش به خصیصه ابهامآلود حقیقت و یا کل است.بنا بر این، سقراط انسان را در نور راز آلودی از کل مشاهده نمود.بدین ترتیب به نظر او ما با شرایط انسان به عنوان انسان آشناتر هستیم تا علل نهایی آن شرایط.ممکن است همچنین بگوئیم که او انسان را در پرتو نظرات غیر قابل تغییر میدید، یعنی در پرتو مسائل دایمی و اساسی.چرا که تبویب شرایط بشر به معنای تبویت باز بودن بشر نسبت به کل است.پس، این فهم از شرایط بشر که بیشتر شامل جستجو برای یک جهانشناسی است، بجای ارائه راه حلی برای مسئله جهانشناسی، بنیان فلسفه سیاسی کلاسیک بود.