دسته‌بندی نشده

فصل دوم: واقع گرایی و تحولات آن- قسمت سوم

 فصل دوم: واقع گرایی و تحولات آن

خلاصه کتاب تحول در نظریه های روابط بین الملل، حمیرا مشیرزاده

 

واقع گرایی مهم ترین، پایدارترین و پرجاذبه ترین نظریه جریان اصلی روابط بین الملل است که شعبات، شاخ و برگ ها و نظریه پردازان نسبتاً‌ زیادی را به خود اختصاص داده است. از جمله مایکل دویل به سه سنت واقع گرایی یعنی بنیادگرایی متأثر از ماکیاولی، ساختارگرایی متأثر از هابز و تکوین گرایی متأثر از روسو اشاره دارد. گفته می شود در تفکر غربی توسیدید اولین کسی بود که در نوشته های خود به موازنه قدرت به عنوان عنصر واقع گرایی توجه نمود. با این حال نیبور، آگوستین قدیس را که از دولت های زمینی به عنوان قابیلیانی ناپاک و دنیوی یاد می کند به عنوان اولین واقع گرای بزرگ تاریخ غرب می داند و ای. اچ. کار این لقب را به ماکیاولی می دهد که می گفت اخلاق تابع سیاست است. ماکیاولی وظیفه فرمانروا را تضمین بقاء دولت می دانست و به سرشت بشر نگاه بدبینانه ای داشت. هابز نیز به عنوان یک واقع گرا به ذات بشر بدبین بود و امکان تغییر آن را منتفی می دانست، اخلاق را از سیاست جدا می کرد و معقتد به وضع طبیعی و هرج و مرج در روابط بین الملل بود.

هگل نیز از این جهت که جایگاه قدرت را مهم می دانست و مهمترین وظیفه دولت را بقاء خود می دانست یک واقع گرا بود. همچنین ترایچکه که سیاست قدرت را بیان مستند مشیت الهی می دانست و جنگ را آزمونی می دید که سرنوشت ملت ها را به حق تعیین می  کند یک واقع گرا بود. در شرق باستان نیز فلاسفه مکتب قانون چین و کاتیلتای هندی جزو اولین واقع گراها به حساب می آیند.

واقع گرایی در نیمه قرن بیستم

بیشتر واقع گرایی نوین را واکنشی دسته جمعی در مقابل آرمان گرایی اوایل قرن بیستم می دانند چرا که سیاست های توسعه طلبانه آلمان، ژاپن و ایتالیا تلاش های آرمانگرایان برای ایجاد صلح از طریق هنجارهای حقوقی، اخلاقی و فوق ملی را با شکست مواجه کرد. بنابراین طرح ایجاسد نظم جهانی عقلانی و حقوقی با وقوع جنگ جهانی دوم به فراموشی سپرده شد و نسل پس از جنگ سیاست بین الملل را مبارزه قدرت تلقی کرد. جامعه علمی نیز از این بدبینی ها برکنار نبود لذا رهیافت صلح طلبانه مبتنی بر به کارگیری نهادها و اصول اخلاقی برای تأمین نظم و صلح بین المللی را کنار گذاشت و بتدریج واقع گرایی به مکتب مسلط فکری تبدیل شد. واقع گرایی نوین با انگاره های سنتی از قبیل: دولتها به عنوان بازیگران اصلی روابط بین الملل، آنارشیک بودن نظام بین الملل، نبودن راه حل نهایی برای جنگ،‌موازنه قدرت و حفظ منافع ملی همراه بود و به صورت واکنشی در برابر بحران نظام بین المللی و در تضاد با بنیانهای فکری- فلسفی آرمان گرایی شکل گرفت.

واقع گرایی در قرن بیستم به دو صورت بروز کرد: ۱- طرفداران مفهوم قدرت به عنوان هنجار ۲- دیدگاه دیگر از اصطلاح قدرت در مفهومی غیرهنجاری و تحلیل در چارچوب برداشتی پیچیده تر از نظام بین المللی استفاده کرد.

از اواخر نیمه  اول قرن بیستم نویسندگان واقع گرا به ارائه دیدگاه پرداختند که افکار آنها تأثیر عمده ای بر رشد واقع گرایی داشت. این نویسنگان عبارتند از: ای. اچ. کار، رینولد نیبور، فردریک شومان،‌ آرنولد ولفرز،‌ریمون آرون، جرج کنان و هانس جی مورگنتا.

اچ. کار ضمن آنکه واقع گرایی را به عنوان پایان آرمان گرایی مطرح کرد گفت عالم باید واقعیت ها و هست ها را بپذیرد و به تحلیل پیامدهای آن بپردازد. او ضمن پذیرش نسبی آرمان پردازی ها و تغییر و اصلاح می نویسد: همیشه باید نقطه عزیمت واقعیت موجود باشد و اندیشه سیاسی باید بین آرمان و واقعیت توازن ایجاد کند. نیبور به عنوان عالم الهیات پروتستان بر این باور بود که گناه اولیه انسان اور ا آلوده کرد و لذا انسان آماده شرارت است. او سیاست بین الملل را تلاش برای کسب و حفظ قدرت می داند و به حکومت جهانی بی اعتناست.

از نظر شومان مؤلفه های واقع گرایی از این قرارند: هیچ اقتداری بالاتر از واحدهای سیاسی خودمختار وجود ندارد، بقاء یا حفظ خود هدف نهایی هر دولتی است، بنیان رفتار دولتها بر بی اعتمادی استوار است، قدرت همان توانایی نظامی یا توانایی نبرد است، صلح هدف نیست بلکه شرط لازم برای افزایش قدرت نسبی است و اصول اخلاقی صرفاً ارزش تبلیغاتی دارند.

از نظر ولفرز دولت ها سه هدف اساسی را در سیاست خارجی خود دنبال می کند: ۱- گسترش ملی ۲- حفظ جامعه ملی ۳- انکار خود ملی. همچنین وی علاوه بر دولت ها بر مداخله کنش گران فروملی، فراملی و فوق ملی در صحنه جهانی تأکید دارد. ولفرز بر موازنه قدرت در روابط بین الملل نیز تأکید می کند وی هم مانند ای. اچ کار در مواردی نظرات خود را در جایی میان آرمان گرایی و واقع گرایی جستجو می کند.

آرون نیز مانند دیگر واقع گرایان به واحدهای سیاسی مستقل اشاره می کند که هدف اصلی آنان  تضمین امنیت و حفظ بقاء خودشان است به علاوه به سرشت تجاوزکار بشر توجه دارد.

کنان سرشت بشر را غیرمنطقی، خودخواه، سرکش و متمایل به خشونت می داند. کنان معتقد است که اصول اخلاقی فردی را نمی توان به روابط بین دولت ها تعمیم داد. او همچنین به منافع ملی به عنوان راهنمای سیاست خارجی تأکید دارد و بالاخره از نظر کنان دیپلماسی می تواند به خنثی کردن تعارضات بین المللی و تغییر مسالمت آمیز نظام بین المللی کمک نماید.

مورگنتا نظریه پردازی است که بیشترین تأثیر را بر نظریه واقع گرایی روابط بین الملل داشته است. از لحاظ معرفت شناختی او به خاطر قائل بودن به امکان شناخت عینی مدرن است، آنچنان که لرکه، سعید و مکللند می گویند اما از جهت دیگر به خاطر اتخاذ رهیافت سنتی در مقابل رهیافت علمی نمی توان او را علم گرا دانست و از این جهت او با علم گرایی و معرفت شناسی اثبات گرایانه مخالف است، زیرا بر عناصر عدم عقلانیت، شانس و عدم قطعیت تأکید دارد.

از نظر مورگنتا به عنوان واقع گرای کلاسیک سرشت بشر پایدار و شرور است و این شرارت در قدرت طلبی اوست. به اعتقاد مورگنتا، مانند همه واقع گرایان،‌ نظام بین الملل آنارشیک است. یعنی فاقد اقتدار مرکزی است که وجه تمایز آن با جامعه داخلی است. در شرایط آنارشیک توسل به روز مشروع و جنگ خصیصه مهم روابط بین الملل تلقی می شود. دولت ها کنش گران اصلی نظام بین الملل هستند. از نظر مورگنتا دولت ملی محصول تاریخ است و دولت ها واحدهایی یکپارچه و خرد ورز تلقی می شوند که مانند انسان می اندیشند، تصمیم می گیرند و عمل می کنند. این برداشت به وجود منافع متعدد و متعارض و تفاوت های فرهنگی در درون دولت ها توجه نمی کند.

برای موگنتا قدرت و منافع ملی دو مفهوم اصلی و اساسی هستند. برداشت مورگنتا از قدرت رابطه ای و کنترل کنش گر است که از سه طریق اعمال می شود. دستور، تهدید و جاذبه. مورگنتا گاه قدرت را به عنوان هدف در نظر می گیرد و گاه به عنوان وسیله. از نظر مورگنتا هم مفهوم قدرت و هم مفهوم منافع ملی، مفاهیمی چند بعدی،‌ ذهنی و مبهم هستند.

مفهوم دیگر نزد مورگنتا مفهوم موازنه قدرت است یعنی الگویی از روابط میان کشورها که هیچ یک از آنها آن قدر قدرت ندارد که به تنهایی بتواند دیگران را تحت سلطه درآورد. از نظر مورگنتا دولت ها دو دسته اند: دولتهایی که از وضع موجود راضی اند و دولت های ناراضی از وضع موجود که اگر بخواهند وضع موجود تغییر بیابد سیاسیت امپریالیستی را در پیش می گیرند که در برابر آنها باید سیاست سد نفوذ را در پیش گرفت. برای مورگنتا نیز اخلاق در سیاست جایی ندارد اما این به معنی ضداخلاقی بودن واقع گرایی نیست بلکه به معنی آن است که اخلاق سیاسی با اخلاق فردی فرق دارد. مورگنتا نیز بر ماهیت آنارشیک نظام بین الملل تأکید دارد و دیپلماسی را به عنوان ابزاری می داند که می تواند در خدمت صلح باشد. بهر حال نظریه مورگنتا شامل مجموعه گزارها هایی درباره رفتار دولت ها و نظام بین الملل است.

 

نوواقع گرایی

نوواقع گرایی دهه ۷۰ در شرایطی که واقع گرایی کلاسیک به غیر علمی بودن و عدم توجه به مسائل اقتصادی متهم می شد تلاشی برای علمی کردن آن و توجه به مسائل اقتصادی جدید بود. در این میان کنت والتز به عنوان نماینده نو واقع گرایی یا واقع گرایی ساختاری برای علمی کردن واقع گرایی کلاسیک تلاش کرد و گیلپین و کراسنر نیز کوشیدند مسائل اقتصادی و نهادهای بین المللی را به واقع گرایی سنتی اضافه کنند. قبل از والتز کسان دیگری مانند کاپلان در حوزه  نظریه پردازی سیستمی روابط بین الملل مدلی فرضی از نظام بین الملل ارائه کرده بودند. والتز با توضیحی ساختاری از سیاست بین الملل آنرا حوزه سیاست قدرت می داند. مسئله مهم برای والتز این است که چرا دولتها با وجود داشتن تفاوت های سیاسی- ایدئولوژیک رفتار مشابهی را از خود در سیاست خارجی به نمایش می گذارند. بنابراین نمی توان این شباهت را براساس ویژگی واحدها توضیح داد بلکه باید به برداشت سیستمی رو آورد. هر نظام مرکب از یک ساختار و واحدهای متعامل است. و ساختار در وهله اول با تعامل واحدها شکل می گیرد و امری انتزاعی است. مؤلفه های نظریه والتز چنین است؛ ساختار سیاسی براساس سه مؤلفه تعریف می شود: ۱- اصل سازمان دهنده که در نظام بین الملل آنارشی است (فاقد اقتدار مرکزی) در نتیجه محیط بین الملل محیط خودیاری است. ۲- تعیین کارکرد واحدها یا اجزاء در نظام بین الملل، چون دغدغه اصلی تأمین امنیت است جایی برای تفکیک یا تعیین کارکردها باقی نمی ماند و همه به دنبال تأمین بقا و امنیت خود هستند. ۳- توزیع توانمندیها، که عامل تمایز میان واحدهاست. یعنی هر دولتی با توجه به قدرتی که دارد جایگاهی را به خود اختصاص می دهد و براساس آن جایگاه نقش خود را ایفا می نماید. توزیع توانمندیها در نظام بین الملل به نظام های مختلف موازنه قدرت شکل می دهد که از میان آنها نظام دوقطبی با ثبات تر است. اما ساختار نظام بین المللی عامل محدود کننده رفتار دولت ها است. در چنین نظام آنارشیکی امکان همکاری بسیار محدود است و آنچه برای دولت ها اهمیت دارد دستاورد نسبی است والتز قائل به گسترش وابستگی متقابل در جهان امروز نیست، همچنین او بر این باور است که می توان سلاح های هسته ای را با مدیریت و کنترل مناسب افزایش داد. انتقاداتی هم به نظریه او وارد شده است از جمله تقلیل گرایی نظری در بُعد هستی شناختی و جبرگرا، شیئی انگار و ماده گرا بودن نظریه وی.

 

رابرت گیلپین

گیلپین به عنوان نماینده واقع گرایی ساختار سیستمیک هژمونیک از یک سو به تحول نظام بین الملل توجه دارد و از سوی دیگر به نقش سیاست در اقتصاد. وی به سه نوع تغییر در نظام بین الملل اشاره می کند: ۱- تغییر نظام به معنای دگرگونی در ماهیت نظام که ناشی از دگرگونی در ماهیت دولت هاست. دولت ها می توانند امپراتوری، دولت ملی،‌دولت شهر و … باشند. ۲- تغییر سیستمیک یا تغییر در توزیع قدرت ۳- تغییر در ماهیت تعاملات درون نظام (سیاسی، اقتصادی و اجتماعی- فرهنگی).

از نظر گیلپین نظام بین الملل به همان دلیلی شکل می گیرد که سایر نظام های اجتماعی یا سیاسی شکل می گیرند یعنی اینکه کنش گران وارد روابط اجتماعی می شوند و ساختارهای اجتماعی را برای پیشبرد منافع و اهداف خود ایجاد می کنند. وی نظام بین الملل را مخلوق کنش گران می داند اما نظام کنش گران را محدود می کند با این حال درجه محدودیت ها برای کنش گران  مختلف به نسبت قدرت آنها متفاوت است.

تغییر یا عدم تغییر در نظام بستگی به منافع و قدرت نسبی  دولت های اصلی در نظام دارد بنابراین با تغییر منافع و قدرت دولت ها نظام بین المللی از تعادل به سمت عدم تعادل سیر پیدا می کند. در چنین شرایطی جنگ مشخص می کند که کدام دولت یا دولتهایی بر نظام مسلط خواهند شد.

از نظر گیلپین اقتصاد قلمرو خلق ثروت است و سیاست قلمرو قدرت. ثروت در برگیرنده سرمایه های مادی و انسانی است و قدرت شامل اشکال متفاوت نظامی، اقتصادی و روان شناختی است. گیلپین تأکید می کند که ثروت و قدرت بهم پیوسته هستند و تفاوت اصلی فقط از نظر دستاوردهای این دو است. در اقتصاد دستاوردها مطلق است زیرا بازی با حاصل جمع صفر وجود ندارد اما در سیاست دستاوردها نسبی است زیرا افزایش قدرت یک دولت مستلزم کاهش قدرت دیگری است.

گیلپین نقش سایر بازیگران مانند شرکت های چندملیتی در روابط بین الملل و شکل گیری روابط فراملی میان آنها را مهم می داند اما او بر این باور است که آنها نمی توانند نقش مستقیمی بر نظام بین الملل داشته باشند بلکه  نقش آنها وابسته به قدرت هژمون است. بنابراین گیلپین می گوید آنچه می تواند نظام بین الملل و اقتصاد بین الملل به هم وابسته را اداره کند قدرت هژمون است که برگرفته از دیدگاه ثبات هژمونیک «کیندلبرگر» است.

با وجود توجهی که گیلپین به تغییر دارد اما او هم مانند سایر واقع گرایان بر آن است که روابط بین الملل جنگلی بیش نیست و عملاً به امکان تغییر بنیادین در آن باور ندارد.

کراسنر واقع گرایی را نظریه ای در مورد سیاست بین الملل و تلاشی برای تبیین رفتار دولت های منفرد و ویژگی های نظام بین الملل به عنوان یک کل می داند. از نظر وی دولت های حاکم حاکمیت سرزمینی دارند، کنش گرانی یکپارچه و عقلانی اند، در محیطی آنارشیک عمل می کنند و با توجه به منافع خود می کوشند امنیت و رفاه خود را تأمین نمایند. اما در واقع گرایی ساختاری کراسنر نهادها یا رژیم های بین المللی که نقش «متغیرهای میانجی» را دارند مورد توجه خاص است، رژیم ها به معنای اصول،‌ هنجارها، قواعد و رویه های تصمیم گیری هستند که انتظارات بازیگران در یک حوزه موضوعی خاص حول محور آنها به هم نزدیک می شود. و رژیم های اقتصادی بین المللی تجسم قدرت ساختاری در نظام بین الملل هستند.

کراسنر نیز مانند گیلپین از نظریه ثبات هژمونیک برای تبیین استفاده می کند، ‌از این دیدگاه اقتصاد باز بین الملل در شرایطی شکل می گیرد که یک دولت هژمون در حال صعود باشد زیرا قدرت اقتصادی هژمون به آن اجازه می دهد که اعتماد لازم برای یک نظام پولی بین المللی با ثبات را فراهم سازد.

 

واقع گرایی نوکلاسیک

عنوان انتخابی گیدئون رز برای برخی آثار روابط بین الملل است که بر آن اند گستره سیاست خارجی یک کشور در وهله اول ناشی از جایگاه آن در نظام بین الملل و به ویژه قدرت نظامی آن است. لذا پیش از هر چیز به قدرت، که مانند نو واقع گرایان آن را براساس توانمندی تعریف می کنند توجه دارند. اما برخلاف نو واقع گرایان تنها به عوامل سطح نظام توجه ندارند بلکه به برداشت های ذهنی و ساختار داخلی دولت ها نیز تکیه می کنند. آنها ضمن مهم تلقی کردن آنارشی بر بینش های واقع گرایی کلاسیک هم تأکید می کنند، به این جهت به آنها نوکلاسیک می گویند. نوکلاسیک ها با وجود داشتن رگه هایی از اشتراک مانند سایر شاخه های واقع گرایی یکپارچه نیستند و به طور کلی به دو مقوله واقع گرایی تهاجمی و واقع گرایی  تدافعی تقسیم می شوند.

واقع گرایی تهاجمی

واقع گرایان تهاجمی استدلال می کنند که آنارشی موجود در نظام بین الملل دولت ها را وادار می کند تا قدرت خود را به حداکثر برسانند، زیرا در شرایط آنارشی امنیت کمیاب است. بنابراین جستجو برای امنیت به تعارض با دیگران منجر می شود و از این جهت تفاوت های داخلی دولت ها نسبتاً بی اهمیت است. این ها ضمن تشابه نسبتاً‌ زیاد به والتز بر مطالعات تاریخی و تأثیر غیرمستقیم و پیچیده قدرت بر سیاست خارجی تأکید می کنند لذا از این جهت با نو واقع گرایی تفاوت دارند. از نظریه پردازان این نوع واقع گرایی زکریا و مرشایمر هستند. زکریا می گوید زمانی که دولت ها به شکلی فزاینده ثروتمند و قدرتمند می شوند راهبردهای تهاجمی را با هدف کنترل محیط بین المللی در پیش می گیرند بنابراین افزایش قدرت ملی مساوی است با سیاست خارجی توسعه طلبانه تر.

از دید مرشایمر سه دلیل اصلی برای قدرت طلبی دولت ها وجود دارد: ساختار آنارشیک نظام بین الملل، توانمندی های تهاجمی که همه دولت ها از آن برخوردارند و عدم اطمینان در مورد نیات و مقاصد دشمن.

به طور کلی از دید بسیاری از نوکلاسیک ها نظام بین الملل تأثیر مستقیم رفتاری ندارد بلکه در وهله اول عوامل ادراکی و ساختارهای دولتی اهمیت دارند.

 

واقع گرایی تدافعی

فرض واقع گرایی تدافعی این است که امنیت فراوان است لذا دولت ها تنها در شرایطی که احساس کنند تهدید علیه آنها وجود دارد نسبت به آن واکنش نشان می دهند و این واکنش اغلب به منظور بازداشتن تهدیدگر است و وقتی که معضله امنیت خیلی جدی شود واکنش های سخت تری رخ خواهد داد. از نظر تالیا فرو واقع گرایی تدافعی مبتنی بر چهار مفروضه است: معضله امنیت، ساختار ظرفیت قدرت، برداشت های ذهنی رهبران و عرصه سیاست داخلی.

جک اسنایدر و استفن والت مهم ترین واقع گرایان تدافعی هستند. والت بر موازنه تهدید  به جای موازنه قدرت تأکید می کند.

نمایش بیشتر

سید محسن مدنی بجستانی

مهندس برق قدرت - فوق لیسانس علوم سیاسی

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا