اندیشه سیاسی
فلسفه سیاسی چیست ؟ قسمت پنجم، ماکیاولی و پایان فلسفه سیاسی کلاسیک
تبویب ( تقسیم کردن چیزى به بابها) مسئله جهانشناسی به این معنا است که برای سؤال فلسفه چیست یا فیلسوف کدام است پاسخی ارائه شود.افلاطون از واگذاری بحث موضوعی این سؤال به سقراط خوداری نمود.
او این وظیفه را به بیگانه اهل الیا سپرد.امّا حتی این بیگانه نیز صراحتا بحث نکرد که فیلسوف کدام است.او صراحتا دو نوع انسان را به بحث گذارد که به آسانی به جای فیلسوف گرفته میشوند:فرد سوفسطائی و مرد سیاسی:از طریق فهم سوفسطائی گری(در بالاترین و پائینترین معنای آن)و دولتمردی، هر دو، شخص خواهد فهمید که فلسفه چیست.فلسفه در پی معرفت به کل است.کل تمامیت قسمتها است.کل از ما اجتنناب میکند، امّا ما قسمتها یا اجزاء را میشناسیم:ما نسبت به قسمتها معرفت جزئی داریم.
معرفتی که ما از آن برخورداریم، دارای خصیصه دوگانهای است که هرگز به آن مسلط نمیگردیم.در یک قطب ما معرفت به همگونگی مییابیم:بالاتر از همه در هندسه، امّا همچنین در دیگر شاخه های ریاضیات، و به طور اشتقاقی در هنرها و صنعتهای موّلد.در قطب مخالف ما معرفت به ناهمگونی مییابیم، و بویژه به اهداف نامتجانس.بالاترین شکل این نوع معرفت هنر دولتمردی و تعلیم دادن است.به این دلیل است که معرفت نوع آخر از معرفت نوع اوّل برتر است.از آنجا که این دومی معرفت نسبت به اهداف زندگی بشری است، پس معرفت به همان چیزی است که زندگی انسان را کامل میکند یا کلیت میبخشد و بنا بر این معرفت به کل است.معرفت به اهداف بشر مدلول معرفت به روح بشر است؛و روح بشر تنها قسمتی از کل است که به کل میل دارد و بنا بر این بیش از هر چیز دیگر به کل بسته است.امّا این معرفت-هنر سیاسی در معنای والاتر آن-معرفت کل نیست.به نظر میرسد که معرفت کل باید معرفت سیاسی در بالاترین معنا را با معرفت به همگونگی درآمیزد.و این آمیزش در اختیار ما نیست.بنا بر این انسان مرتبا وسوسه میشود که موارد را از طریق تحمیل وحدت بر پدیده ها، از طریق مطلق نمودن معرفت به همگونگی یا معرفت به اهداف، حل نماید.انسان مرتبا به وسیله دو دلربای مخالف جذب و اغفال میشود:دلربایی کمال که از طریق ریاضی و یا چیزهای منتسب به ریاضی تولید میشود و دلربایی حیرت متواضع که از طریق اعتدال روحی بشر و تجربه های آن تولید میگردد.خصیصه فلسفه امتناع لطیف امّا استوار از تسلیم به هر دو دلربایی و بالاترین شکل از گردآمدن جسارت و اعتدال است.
راه حل جدید
ممکن بود از راه حل کلاسیک برای مسئله فلسفه سیاسی صحبت کرد، زیرا یک توافق اساسی و در عین حال خاص در میان فیلسوفان سیاسی کلاسیک وجود داشت:هدف زندگی سیاسی فضیلت است و نظمی که برای فضیلت از همه مفیدتر میباشد، جمهوری اشرافی یا نظام مختلط است.امّا در عصر جدید گوناگونیهای عظیمی از فلسفه های سیاسی اساسا متفاوت وجود دارد.با این وجود، تمام فلسفه های سیاسی جدید به یک نحله تعلق دارند، زیرا در یک اصل اساسی اشتراک نظر دارند.این اصل به بهترین وجهی به طور سلبی بیان میشود: انکار طرح کلاسیک به عنوان امری غیر حقیقی.اصل مثبتی که به فلسفه سیاسی جدید روح میبخشد، دچار تغییرات اساسی گوناگون عظیمی شده است.این واقعیت و دلایل آن در صورتی به بهترین وجه روشن میشود که ما بحث را به صورت روایت نمودن، بیش از آن که تا حال ارائه کردیم، ادامه دهیم.
بنیانگذار فلسفه سیاسی جدید ماکیاولی است:
او کوشید در تمام سنت فلسفه سیاسی شکستگی ایجاد نماید و موفق هم شد.او موفقیت خود را با دراخلاق کشف کرده است.ادعای او بسیار پر محتوا است.تعلیمات سیاسی او «کاملا جدید»است.
ماکیاولی در کتاب تاریخ فلورانس داستان زیر را روایت میکند:کوزیمو دومدیچی یک بار گفت که انسان نمیتواند در حالی که مشغول انجام مراسم عشاء ربانی است، قدرتمندی نماید.این حرف به دشمنان کوزیمو امکان داد به او تهمت بزنند که خود را از وطن اجدادی دوست تر دارد، و این جهان را به جهان دیگر ترجیح میدهد.سپس گفته شد که کوزیمو غیر اخلاقی و تا حدودی بیدین است.همین افترا به خود ماکیاولی نیز وارد است.اثر او بر نقد دین، و انتقاد از اخلاقیات بنیان دارد.
نقد او از دین-اساسا دین انجیلی، و همچنین بت پرستی-حرف تازهای نیست.در مجموع بیان مجددی است از تعلیمات فلاسفه ملحد و فلاسفه قرون وسطی.اصالت ماکیاولی در این رشته به این واقعیت محدود میشود که او خداوند برجسته ای از الحاد است.دلربایی و دلپذیری الحاد او برای ما کمتر دلچسب است.در نتیجه آنها را در همان پرده استتاری که ماکیاول بر آنها کشیده است، رها میکنیم.من به نقد او از اخلاقیات میپردازم که با نقد او از فلسفه سیاسی کلاسیک یکی است.نکات مهّم آن را به صورت زیر بیان میکنیم:آن رهیافت به سیاست که در آرمانشهر به اوج میرسد ایرادی اساسی دارد.و آن توصیف از بهترین نظامی است که تحقق آن بسیار دور از احتمال است.اجازه بدهید بحث خود را از فضیلت آغاز نکنیم، یعنی بالاترین هدفی که یک جامعه انتخاب میکند؛بلکه اجازه دهید بحث را از اهدافی آغاز کنیم که عملا تمام جوامع با آن آغاز میکنند.ماکیاولی آگاهانه سنجه عمل اجتماعی را پایین میآورد.این پایین آوردن سنجه ها به معنای بالا بردن احتمال تحقق بخشیدن به آن طرح ی است که بر طبق آن سنجه ها پایین آورده شده است بدین ترتیب، تکیه بر تصادف یا شناس کاهش یافته است و بر شانس غلبه شده است.
رهیافت سنتی بر این فرض بنا شده بود که اخلاقیات چیزی پر محتوا است: اینکه اخلاقیات نیرویی است درون آدمی، صرفنظر از اینکه چه تأثیری بویژه در امور دولت یا سلطان نشینها دارد.ماکیاولی علیه این فرض این طور احتجاج میکند:فضیلت تنها در یک جامعه اعمال میشود؛انسان باید به وسیله قوانین، عادات و غیره کسب فضیلت کند.به زبان کارل مارکس ماکیاولی گرا، اربابان علم یا معلمان، خود باید تعلیم ببینند.تعلیم فضیلت به تعلیم دهندگان اوّلیه یا بنیانگذاران جامعه، امری ناممکن بوده است.بنیانگذار رم یک برادرکش بود.
اخلاقیات تنها در جایی امکانپذیر است که به وسلیه اخلاقیات ایجاد نشده باشد.زیرا اخلاقیات موّجد خود نمیتواند بود.چارچوبی که در آن اخلاقیات امکانپذیر است، توسط بی اخلاقی ایجاد میگردد.اخلاقیات بر غیر اخلاقیات استوار است و عدالت بر بیعدالتی، درست همان طور که مشروعیت نهایتا بر بنیادهای انقلابی سوار است.سرشت آدمی او را به فضیلت هدایت نمیکند.اگر این طور بود، عذاب وجدان برای او بالاترین شیطان میشد؛امّا در واقع میبینیم که اضطراب شکست، حداقل به همان قوت است که اضطراب گناه.به زبان دیگر، نمیتوان خوبی جامعه را، یعنی خوبی عموم را، در چارچوب فضیلت تعریف نمود، بلکه باید فضیلت را در چارچوب خوبی عموم تعریف کرد.فهم این فضیلت است که در وقاع تعیین کننده زندگی جوامع است.منظور از خوبی عموم، اهدافی است که عملا توسط تمام جوامع دنبال میشود.این اهداف عبارتند از: آزادی از سلطه بیگانه، تمامیت و حکومت قانون، ثروت، شکوه و جلال یا امپراطوری.فضیلت در معنای عملی کلمه عبارت است از جمع عاداتی که برای رسیدن به این هدف مفید و یا ضروری است.این هدف و تنها این هدف است که اعمال ما را فضیلت میبخشد.هر چه عملا در جهت این هدف انجام شود، خوب است.این هدف تمام وسایل را توجیه میکند.فضیلت چیزی نیست مگر فضیلت مدنی، وطنپرستی یا سر سپردن به خودخواهی جمعی.
ماکیاولی به این اکتفا نمیکند.سرسپردگی به وطن اجدادی، خود متکی به تعلیم و ترتیب است.معنای این حرف این است که وطنپرستی امری طبیعی نیست.همان طور که انسان فطرتا به فضیلت رو نمیکند، میل او به اجتماع نیز امری طبیعی نیست.انسان فطرتا موجودی خودخواه است.با این حال حتی اگر بپذیریم که انسان فطرتا خودخواه است و بس، و بدین دلیل بد، هنوز میتوان او را اجتماعی و با روح جمعی و خوب تربیت کرد.این تحول اعمال زور را الزام میکند.موفقیت این اجبار بدین دلیل است که انسان به طرز حیرتآوری قابل انعطاف است، یعنی بیش از آنچه تا بحال تصور میشده است.زیرا اگر انسان از
روی فطرت به طرف فضیلت یا کمال هدایت نشود، و اگر فضیلت هدف طبیعی او نباشد، انسان برای خود هر هدفی که میل کند قرار میدهد:انسان تقریبا به گونهای بیانتها انعطاف پذیر است.قدرت انسان بسیار عظیمتر و قدرت طبیعت و شانس به همان صورت بسیار کوچکتر از آن است که متفکران باستان فکر میکردند.
انسانها بد هستند؛آنها را باید واداشت که خوب بشوند.امّا این اجبار نتیجه بدی، خود خواهی و اغراض نفسانی خود خواهانه است.کدام اغراض نفسانی یک انسان بد را اغوا میکند که مشتاقانه به اجبار دیگرانسانهای بد به خوب شدن و خوب ماندن دل سپارد؟کدام اغراض، تعلیم دهندگان انسانها را تعلیم میدهد؟ این غرض مورد بحث، همان اشتیاق به جلال و شکوه است.بالاترین شکل از اشتیاق به جلال، اشتیاق به شهریار جدید شدن در کاملترین معنای کلمه است، یعنی شهریاری کاملا جدید، کاشف نوع جدیدی از نظم اجتماعی، کسی که به نسلهای متعددی از مردمان شکل میبخشد.بانی یک اجتماع نفع خود خواهانهای در حفظ جامعه یا اثر خویش دارد.بنا بر این او نفعی خودخواهانه دارد تا اعضای جامعهاش اجتماعی بوده بنا بر این خوب باقی بمانند.اشتیاق به جلال و شکوه، رابط میان بدی و خوبی است و تبدیل بدی به خوبی را امکانپذیر مینماید.شهریار کاملا جدید از بالاترین نوع به وسیله چیزی جز جاه طلبی خودخواهانه تحریک نمیشود.وظایف اجتماعی بزرگی که به عهده میگیرد، برای او صرفا فرصت های است تا طرح خود را جلا بزند.او از مجرمان بزرگ، صرفا به وسیله این واقعیت متمایز میشود که مجرمان فرصت دفاع ندارد وگرنه انگیزه اخلاقی هر دو یکسان است.
در اینجا نمیتوانیم نشان دهیم که ماکیاولی چگونه موفق میشود بر این اساس تعلیماتی سیاسی بنا کند که کاملا حق تمام امکانات ضروری سیاست خون و اسلحه را ادا میکند و در عین حال بیشترین دفاع را از آزادی سیاسی و حکومت قانون مینماید.من باید خود را به بیان این نکته محدود کنم که بعد از چندین قرن ماکیاولی نمودن اندیشه غربی، چه آسان میتوان بر تعلیمات ماکیاولی هالهای از احترام کامل تاباند.میتوان تعلیمات او را به صورت زیر خلاصه نمود: عدالت میخواهید؟من بشما نشان خواهم داد چگونه میتوانید به دست آورید. آن را از طریق وعظ و خطابه های نصیحتی به دست نخواهید آورد.آن را فقط با تبدیل بیعدالتی به امری کاملا بیفایده به دست میآورید.آنچه بدان نیاز هست شکل دادن به شخصیت و یا توسل به اخلاقیات نیست، بلکه نوع درستی از نهاد است که قدرت اجرایی هم دارد.کنار گذاردن هدف شکل دادن به شخصیت و رو کردن به اعتماد به نهاد، مشخصه آن نوع اعتقادی است که با تصور قابل انعطاف بودن بیانتهایی بشر، کاملا خواناست.
در تعلیمات ماکیاولی ما اوّلین مثال از یک منظر داریم که از زمان او در هر نسلی تکرار شده است.یک متفکر نترس شکافی گشوده است که متفکران کلاسیک در سادگی شریفشان پس زده اند.در واقع، در کل آثار ماکیاولی یک مشاهده حقیقی در باره سرشت آدمی و رفتار انسانی وجود ندارد که متفکران کلاسیک کاملا با آن آشنا نبوده باشند.انقباض تعجب آور افق، خود را به مثابه وسعت یافتن افق ارائه میکند.چگونه میتوان این فریب را توضیح داد؟تا زمان ماکیاولی، سنت کلاسیک دچار تغییرات اساسی شده بود.فضیلت اخلاقی به نیکو کاری مسیحی مبدل گردیده بود.از این طریق مسئولیت انسان به همنوع خویش و برای همنوع خویش بینهایت افزایش یافته بود.زور و اجباری که با هدف نجات روح لایتناهی بشر پیوند خورده بود، عملی را مجاز مینمود که به نظر متفکران کلاسیک غیر انسانی و خشن میآمد.ماکیاولی نیز همین نظر را داشت؛او از خشونت پرهیزکارانه و پیآمد آن، از تفتیش عقاید کلیسیایی در اخراج مارانوسها(Marannos)از اسپانیا صحبت میکند.ماکیاولی تنها غیر یهودی زمان خود بود که این نظر را ابراز نمود.او شرارت عظیم شکنجه مذهبی را نتیجه ضروری اصول مسیحیت و نهایتا اصول انجیلی میدانست.او متمایل به این باور بود که افزایش قابل ملاحظه امیال غیر انسانی در افراد بشر نتیجه غیر ضروری و تعجب آور این امر است که انسان اهداف خود را بسیار بالا گرفته است.بگذارید اهداف خود را پایین بیاوریم تا مجبور نشویم وحشیگری ای مرتکب شویم که اثباتا برای حفظ جامعه و آزادی ضرورت ندارد.حسابگری از طریق اصالت فایده را به جای نیکوکاری بنشانیم، و تمام اهداف سنتی را از این نقطه نظر مورد تجدید نظر قرار دهیم.بدین ترتیب به تصور من کوچک شدن افقی که ماکیاولی اوّلین تأثیر را بر آن گذاشت، از خشمی ضد دینی ناشی میشد یا حداقل بواسطه غضبی ضد الهی تسهیل میشد-غضبی که آن را درک میکنیم امّا نمیتوانیم مورد تأئید قرار دهیم.
ماکیاولی نه تنها محتوای تعلیمات سیاسی را به طور ریشهای تغییر داد، بلکه سبک آن را نیز عوض نمود.محتوای تعلیمات سیاسی او ممکن است تعلیمات کاملا جدیدی در باره شهریار کاملا جدید باشد، یعنی در باره غیر اخلاقی بودن ضرورتا ذاتی در بنیاد اجتماع، و بنا بر این در ساختار جامعه.کاشف چنان تعلیماتی ضرورتا مبشر یک دستور اخلاقی جدید است.او در بالاترین معنای ممکن کلمه شهریاری کاملا جدید است، یک موسی و یک پیغمبر.درباره پیامبران، ماکیاولی تعلیم میدهد که تمام پیامبران مسلح پیروز شدند و همه پیامبران بیسلاح شکست خوردند.بزرگترین مثال یک پیامبر مسلح، موسی است.بزرگترین مثال یک پیامبر بیسلاح مسیح است.امّا آیا منطقا ماکیاولی میتواند ادعا کند که مسیحیت شکست خورده است؟اگر سؤال را طور دیگری طرح کنیم آیا ماکیاولی خود پیامبری بیسلاح نیست؟اگر بنیانگذاران بیسلاح ضرورتا شکست میخوردند، چگونه ماکیاولی امیدوار است که در رسالت خویش موفق شود؟
تا جایی که به صلیب کشیدن مربوط است، مسیح شکست خورد.امّا از این نظر که روش و نظمی که او بنیان نمود، مورد قبول ملتها و نسلهای متعددی قرار گرفته است، موفق شده است.موفقیت مسیحیت مرهون تبلیغات است:پیامبر بیسلاح، از طریق تبلیغ، پس از مرگش مسلط گردید.ماکیاولی که خود پیامبری بیسلاح است، امید دیگری ندارد جز فتح از طریق تبلیغات.تنها عنصری که ماکیاولی از مسیحیت برگرفت، فکر تبلیغات است.این فکر تنها رابط میان او و مسیحیت است.او کوشید با همان روشی که مسیحیت در ابتدا خود را تثبیت کرده بود، آن را نابود کند.او مشتاق بود که از مسیح تقلید کند، و نه از موسی که پیامبری مسلح بود.ناگفته پیداست که تقلید ماکیاولی از مسیح در این نکته تمام میشود.
ماکیاولی تصور میکرد که هر دین یا«مذهب»عمری میان ۱۶۶۶ تا ۳۰۰۰ سال بیشتر ندارد.بدین دلیل مطمئن نبود که آیا پایان مسیحیت یک قرن پس از مرگش خواهد آمد یا این که ممکن است مسیحیت برای پانزده قرن دیگر نیز دوام داشته باشد.ماکیاولی از این منظر چیز مینوشت:این که خود او ممکن است تغییری ریشه ای در روش و نظم ایجاد کند که در آیندهای نه چندان دور به حد کمال برسد، امّا به همان اندازه امکان داشت که این کوشش کاملا شکست بخورد.او مطمئنا احتمال نابودی سریع کلیسای مسیحی را در مد نظر قرار داده بود.در خصوص روشی که ممکن بود جانشین مسیحیت گردد، او بدیلهای زیر را تصور مینمود.نخست امان سرازیر شدن اقوام وحشی از شرق، یعنی از جایی که امروز روسیه است:در نظر او از این سرزمین بود که نژاد بشر مرتبا خود را احیا مینمود.بدیل دیگر، ظهور تغییری ریشهای از درون جهان متمدن بود.البته او نگران تغییر نوع اخیر بود و هر چه توان داشت به خدمت میگرفت تا شرایط را آماده کند.او این آماده کردن را جهاد تلقی میکرد، جهادی روحی.او مشتاق بود تغییری در عقاید ایجاد که به مرور زمان به تغییر در نظام سیاسی انجامد.او انتظار نداشت که جز تعدادی معدود کسانی را تغییر دهد، امّا انتظار داشت که بر ذهن افراد بسیاری تأثیر گذارد.این تعداد کسانی بودند که در صورت بروز تخاصم میان وطن اجدادی و روح خود، یعنی نجات روح خویش، وطن اجدادی را ترجیح میدادند؛این تعداد بسیار، مسیحیان نیمه مشتاق بودند.ماکیاولی انتظار داشت که این تعداد بسیار با کوشش او همدردی کنند، کوششی که برای وطن اجدادی زمینی بینهایت مطلوبتر بود، تا برای وطن بهشتی مسیحیت.این تعداد بسیار قادر نخواهند بود که معنای کامل کوشش او را دریابند، امّا میتوان روی آنها حساب کرد که محتوای کتابهایش را به اندازه کافی بگوش همه برسانند، و کتابهای او را قابل دفاع علنی نمایند.موفقیت دراز مدت او، بستگی به گرویدن کامل برخی اشخاص یا تعدادی معدود دارد.آنها مرکزیتی را تشکیل میدهند که به طور تدریجی، در شرایط مطلوب، یک طبقه حاکم جدید را ایجاد میکند، نوع جدیدی از شهریاران که با بنیانگذاران رم باستان قابل قیاس اند. جنگ ماکیاولی خصیصه تبلیغات دارد.هیچ یک از فیلسوفان پیشین در باره تضمین موفقیت بعد از مرگ تعلیمات خود از طریق بسط یک استراتژی خاص برای این هدف فکر نکرده بود.فیلسوفان قبل از نحلههای متفاوت، به این واقعیت تن میدادند که تعلیمات آنها، تعلیمات حقیقی آنها، هرگز جانشین آنچه آنها تعلیمات نادرست میخواندند، نمیگردد، بلکه با آنها همزیستی میکند.آنها تعلیمات خود را به همعصران خویش و بالاتر از آن به آیندگان تقدیم میکردند، بدون این که خیال در دست گرفتن سرنوشت آینده تفکر بشری را به طور کلی در سر بپرورانند.در نظر آنها اگر فیلسوفان سیاسیای پیدا شوند که به نتایج اساسی در باره نظم سیاسی درست رسیده اند امّا حاضر نیستند به همنوعان خود کمک کنند تا امور عمومی خود را به بهترین وجهی سر و سامان دهند، این افراد آدمهای شروریاند که نباید فیلسوف خوانده شوند.امّا فیلسوفان پیشین حتی برای یک لحظه باور نداشتند که تعلیمات سیاسی حقیقی، تعلیمات سیاسی آینده نیز هست و یا خواهد بود.ماکیاولی اوّلین فیلسوفی است که کوشید از طریق فعالیت تبلیغاتی، بخت و تصادف را تابع خود کند و آینده را به زیر مهار خویش درآورد.این تبلیغ با هر آنچه امروز تبلیغ خوانده میشود، یعنی فروش از طریق اعمال نفوذ و مسخ شنوندگان، در قطب مخالف قرار دارد.ماکیاولی مشتاق قانع کردن افراد است نه اغوا و قلدری.او اوّلین متفکر از متفکران متعدد دوره جدید است که امیدوار است تأسیس نظم و روش جدید را از طریق روشنگری کسب نماید.عصر روشنگری که بیشه ای خالی ار روشنایی است با ماکیاولی آغاز میگردد.
برای پی بردن به عظمت موفقیت ماکیاولی، دریافت واضحی نسبت به باور اصلی او ضرورت دارد.مجددا تکرار کنیم، این اصل عبارت است از:شخص، باید معیار خود را پائین بیاورد تا تحقق نظم اجتماعی درست یا مطلوب را ممکن نماید یا این که بتواند بر شانس مسلط گردد؛انسان باید تأکید بر نهاد را جانشین تأکید بر خصیصه اخلاقی کند.همان طور که ماکیاولی ملاحظه نمود، نظم درست، جمهوری استواری است که بر اساس الگوی رم باستان برپا میشود، امّا از آن بهتر است.زیرا آنچه رومیان به تصادف و از روی غریزه انجام میدادند، حال میتوان آگاهانه و تعمدی انجام داد:حالا-یعنی بعد از آنکه ماکیاولی دلیل موفقیت رومیان را دریافته است.جمهوریخواهی به اسلوب رم، آن طور که ماکیاولی تفسیر مینمود، یکی از قویترین جریانات در اندیشه سیاسی جدید است.ما حضور آن را در آثار اسپینوزا، مونتکسیو، روسو، و گفتارهایی در باره فدارالسیم و در میان طبقه بالای فرانسوی که انقلاب فرانسه را بدین دلیل تأئید کردند که دل نگران قدرت فرانسه به عنوان یک قدرت بزرگ بودند، مشاهده مینمائیم.امّا این موفقیت بعد از مرگ ماکیاولی، با نتیجهای که از طریق تبدیل طرح او به دست آمد، قابل مقایسه نیست-تبدیلی که از طریق خود اصل او بر انگیخته شد.
ایرادات نظری جدی بر طرح ماکیاولی وارد است.اساس نظری و جهانشناسی تعلیمات سیاسی او، نوعی ارسطو گرایی فاسد شده است.این بدین معناست که او خصیصه غیر قابل دفاع هدفداری علم طبیعی را وام گرفت امّا آن را اثبات نکرد.او این بینش را که انسان باید از طریق فضیلت، از طریق تکامل و از طریق هدف طبیعی سلوک بپذیرد، رد کرد، امّا این رویه مستلزم نقد برداشت رایج از اهداف طبیعی بود.این کار توسط علم جدید قرن هفدهم انجام شد یا این طور تصور شد که انجام شده است.یک قرابت پنهانی میان علم سیاست ماکیاولی، و علم طبیعی جدید وجود دارد.متفکران کلاسیک منشاء سلوک خویش را همان مورد طبیعی که از مورد استثنا متمایز است میدانستند؛ ماکیاولی با اتخاذ سلوک خویش از استنثا و مورد افراطی، تغییری ریشهای در فهم امور سیاسی ایجاد کرد.همان طور که از بیکن استنباط میشود، همچنین ارتباط نزدیکی بین تمایل ماکیاولی و مفهوم شکنجه طبیعت یعنی تجربه مهار شده وجود دارد.
امّا دلیل اصلی این که چرا طرح ماکیاولی باید تعدیل میشد، خصیصه حلقوی یا دورانی آن بود.شخص که طرح ماکیاولی را به وجهی سبک نمود و تقریبا میرفت تا موفقیت نیت اصلی ماکیاولی را تضمین کند، هابز بود.انسان میتواند برای یک لحظه تصور کند که تصحیح هابز از ماکیاولی یک شاهکار تردستی است.ماکیاولی کتابی نوشت در باره شهریاری؛هابز کتابی نوشت در باره شهروندی؛بدین معنی که هابز موضوع بحث خویش را رفتار شاهان و دولتها قرار نداد، بلکه به وظایف اتباع پرداخت.بدین ترتیب هر آنچه هابز تعلیم داد، در قیاس با تعالیم ماکیاولی معصومانه جلوه میکرد، بدون این که ضرورتا تعلیمات ماکیاولی نقض گردد.امّا هم محقانه تر و هم درستتر است اگر گفته شود که هابز مرد انگلیسی درست تر و صریحتری بود و مهارت و تردستی استاد ایتالیایی خود را نداشت:هابز در مقایسه با ماکیاولی عدالت را بسیار جدیتر گرفت.حتی میتوان گفت که او از عدالت دفاع نمود:او قبول ندارد که جوهر جامعه مدنی این است که بر جرم بنا گردد.ممکن است گفته شود که هدف اصلی آموزه معروف هابز در باره وضع طبیعی، رد ادعای اساسی ماکیاولی است.او این مفهوم سنتی را پذیرفت که عدالت صرفا نتیجه اجتماع نیست بلکه یک حق طبیعی وجود دارد. امّا او همچنین نقد ماکیاولی را از فلسفه سیاسی سنتی پذیرفت:فلسفه سیاسی سنتی هدفش را بسیار دست بالا گرفت.به همین دلیل، هابز درخواست نمود که حقوق طبیعی از خواستهای اولیه استنباط شود:یعنی از خواستهای و محرک های اولیهای که به طور مؤثر در اکثر مواقع وضعیت آدمیان را تعیین کننده اند، و نه از آرمانها و کمال انسانی، خواستهایی که تنها وضعیت برخی از مردم را در برخی مواقع تعیین میکنند.انگیزش اولیه، البته، خودخواهی است؛میتوان آن را به یک اصل تقلیل داد:علاقه به حفظ خویش، یا اگر به طور منفی بیان گردد، ترس از مرگ خشونت بار.معنای این حرف این است که وحشت و ترس از مرگ و نه اشعه و زرق و برق جلال-یا غرور-در گهواره جامعه مدنی قرار دارد:نه قهرمان، حتی قهرمانان برادر کش و زانی با محارم، بلکه شیاطین بیچاره لرزان و عریان بانیان تمدن بودند.شیاطین کاملا غیب میشوند.امّا اجازه بدهید زیاد بیپروا نباشیم. وقتی حکومت تأسیس شد، ترس از مرگ خشونت بار به ترس از حکومت تبدیل میشود.و علاقه به صیانت ذات بسط پیدا میکند و به انگیزش حفظ آسایش خویش تبدیل میشود.جلال ماکیاولی در واقع متورم میشود؛و به نوعی خودبینی صرف، کوچک، احماقانه و غیر بارز تبدیل میگردد.این شکوه و جلال راه را برای عدالت یا کمال انسانی باز نمیکند، بلکه ذهن را به آرامش استوار، لذت پرستی مبتذل و عملی و خوشی مطلق معطوف میکند.جلال و شکوه تها به شکل رقابت باقی میماند.به زبان دیگر، در حالی که محور اصلی تعلیمات سیاسی ماکیاولی شکوه و جلال است، محور اصلی تعلیمات سیاسی هابز قدرت است.به طور قطع، قدرت تاجرانه تر از شکوه و جلال است.اینک هدف نه فقط اشتیاقی شیطانی یا مغرورانه نیست بلکه، الزام یا تجلی یک ضرورت عینی و سرد است.قدرت از نظر اخلاقی بیطرف است.یا مقولهای است مبهم، هر چند ابهام آن پنهان است. قدرت و دل مشغولی با قدرت، از کشش مستقیم انسانی به شکوه و جلال و دل نگرانی نسبت به آن برخوردار نیست.قدرت از طریق بیگانگی آدمی با انگیزههای اولیه سرچشمه میگیرد، و رنگ و بویی از کهولت دارد.لذتپرستی احترام آمیز، هوشیاری بدون افراشتگی و ظرافت از طریق«سیاست قدرت» امکانپذیر یا محافظت میشود-معنای اصلاح اندیشه ماکیاولی توسط هابز همین است.